کد مطلب:243822 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:146

خبر دادن حضرت از نهان مردم
[119] 30 - ابن حمزه طوسی آورده است:

از اباصلت هروی نقل شده كه گفت: به مجلس امام جواد علیه السلام در آمدم، در حالیكه گروهی از شیعیان و غیر ایشان خدمتش بودند، پس مردی از میان آنان برخاست و عرض كرد: سرورم! فدایتان گردم!... حضرت فرمود: شكسته نمی شود، بنشین، سپس دیگری برخاست و عرض كرد: آقای من! فدایتان گردم!... حضرت فرمود: اگر كسی را نیافتی، آن را در آب انداز، البته به صاحبش می رسد.

راوی گفت: سؤال كننده نشست و چون اهل مجلس متفرق شدند، به حضرت عرض كردم:فدایتان گردم! مسأله ی شگفت انگیزی مشاهده نمودم، فرمود: آری، راجع به آن دو مرد سؤال می كنی؟ عرض كردم: آری، سرورم! فرمود: اولی برخاست تا بپرسد: آیا نماز ناخدا در كشتی شكسته است؟ پاسخ دادم كه شكسته نیست، زیرا كشتی مانند خانه ی اوست، نه بیرون از آن. و دیگری بلند شد تا سؤال كند كه اگر دسترسی به كسی از شیعیان نداشت، زكاتش را به چه كسی بپردازد كه در جوابش گفتم: اگر دسترسی به اهلش پیدا نكردی، آن را در آب بیانداز كه البته به اهلش خواهد رسید. [1] .

[120] 31 - راوندی گفته است:

محمد بن اورمه از حسین مكاری نقل كرده كه گفت: در بغداد بر امام جواد علیه السلام داخل شدم، در حالی كه سرگرم كار خود بود و با خود گفتم كه این مرد با توجه به خورد و خوراك و رفاهی كه دارد، هرگز به وطنش باز نمی گردد، راوی گفت: حضرت سرش را به زیر انداخت، آنگاه سربرداشت و در حالی كه رنگ مباركش زرد شده بود، فرمود: ای حسین! نان جو و نمك نسائیده در حرم (جدم) رسول خدا، نزد من محبوب تر است از آنچه مرا در آن می بینی. [2] .



[ صفحه 110]



[121] 32 - و نیز گفته است:

از محمد بن ولید كرمانی روایت شده كه گفت: خدمت امام جواد علیه السلام رسیدم و در آستانه ی در بیرونی، جمعیت زیادی را مشاهده كردم، لذا به نزد مسافر (خادم) رفتم و تا زوال خورشید (ظهر) پیش او نشستم و در آن هنگام، مهیای نماز شدیم، وقتی نماز ظهر را به جای آوردیم، احساس كردم كسی پشت سرم قرار دارد، برگشتم و متوجه امام جواد علیه السلام شدم، بسوی حضرت رفته، دست مباركش را بوسیدم، سپس حضرت نشست و راجع به شرفیابی ام به محضر مباركش سؤال كرد، آنگاه فرمود: تسلیم شو! (و از شك در امام خود خارج شو!) عرض كردم: فدایتان گردم! تسلیم شدم، باز فرمود: تسلیم شو! و فرمایش خود را سه مرتبه تكرار كرد و من با خود گفتم: تأكید حضرت به خاطر آن اندك شكی است كه هنوز در دلم باقی مانده بود، پس حضرت لبخندی زد و باز فرمود: تسلیم شو!..

در این هنگام عقیده ام را تصحیح و تسلیمم را در برابر امام تدارك نمودم و عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! تسلیم شدم و خشنود گشتم، پس خدای متعال دغدغه ی خاطرم را بر طرف ساخت، به گونه ای كه اگر سعی می كردم و می خواستم به آن حالت شك باز گردم نمی توانستم.

صبح روز بعد به قصد دیدار حضرت رفتم، از در نخست گذشتم و نزدیك گروه اسبان رسیدم، اما هیچ كس نبود كه ورودم را اطلاع دهم و انتظار داشتم، كسی مرا راهنمایی كند، اما كسی وجود نداشت تا اینكه گرمای آفتاب و گرسنگی، به شدت بر من فشار آورد و پیاپی آب می نوشیدم تا بلكه شدت گرما و گرسنگی خود را بكاهم، در همین حال، خدمتكاری را دیدم كه طبقی از غذا و خوردنیهای دیگر بر سر دارد و خدمتكار دیگر را كه آفتابه و لگنی در دست دارد و هر دو به سوی من می آیند، طبق غذا را پیش من گذاشتند و گفتند: حضرت دستور داده است كه غذا میل كنی: من نیز شروع به خوردن كردم و سر گرم غذا خوردن بودم كه حضرت تشریف آوردند، پیش پای حضرت بلند شدم، ولی دستور دادند، بنشینم و غذای خود را بخورم، من اطاعت كردم كه حضرت به خدمتكار، نگریست و به او فرمود تا با من غذا بخورد كه بر من گواراتر باشد، بالاخره سیر شدم و طبق را برداشتند و خدمتكار شروع به جمع كردن خورده ریز غذا از زمین كرد كه حضرت فرمود: دست نگهدار! هر چه در بیابان باشد رها كن، هر چند ران گوسفندی است و هر چه در خانه است، جمع آوری كن، سپس به من فرمود: بپرس. عرض



[ صفحه 111]



كردم: خدای متعال مرا قربان شما گرداند! چه می فرمائید راجع به عطر و بوی خوش؟ حضرت فرمود: همانا پدرم دستور داد، از برایش در چوب درخت بان عطر بسازند، امام فضل (وزیر مأمون) برای او نامه نوشت تا خبر دهد كه مردم، از این بابت بر او خورده می گیرند، پدرم در جواب فضل چنین نگاشت: ای فضل! آیا نمی دانی كه یوسف پیامبر، ابریشم زربافت می پوشید و بر تخت طلایی می نشست و ذره ای از حكمت او، كاسته نشد، سلیمان پیامبر علیه السلام نیز چنین بود، سپس دستور داد كه نوعی عطر بنام غالیه، به چهار هزار درهم برایش بسازند.

باز پرسیدم: پاداش دوستان شما، در دوستی كردن با شما چیست؟

حضرت فرمود: امام صادق علیه السلام، غلامی داشت كه چون داخل مسجد می شد، مركبش را نگه می داشت و یكبار كه او نشسته بود و از مركب امام نگهداری می كرد، شیعیانی از خراسان آمدند، یكی از آنها به غلام امام صادق علیه السلام گفت: ای غلام! آیا دوست داری از امام خواهش كنی، مرا به جای تو بگمارد تا غلام او باشم و تمام دارایی خود را كه از همه نوع و فراوان است، به تو بدهم؟ برو و مركب حضرت را به من بسپار كه به جای تو، از آن مراقبت می كنم، غلام گفت: از حضرت درخواست می كنم.

پس غلام بر امام صادق علیه السلام داخل شد و عرض كرد: فدایتان گردم! شما، خدمتگزاری و مدت همنشینی مرا با خود می دانید، آیا اگر خدای متعال خیری برایم حواله كند، از من دریغ می دارید؟ حضرت فرمود: خودم به تو عطا می كنم و عطای دیگری را، دریغ می نمایم! غلام، سخن مرد خراسانی را باز گفت، حضرت فرمود: اگر خدمت ما را نمی خواهی (و نسبت به آن بی تفاوتی) و او مشتاق خدمت به ماست، او را می پذیریم و تو را رها می كنیم، وقتی غلام برگشت كه برود، او را صدا زد و فرمود: تو را به خاطر مدت همنشینی با ما، نصیحت می كنم و تو مختاری: چون روز قیامت شود، رسول خدا، به نور خدا در آویزد و امیر مؤمنان علی، به نور رسول خدا چنگ زند و ائمه، به امیر مؤمنان در آویزند و شیعیان ما، به نور ما خواهند آویخت و به منزلگاه ما داخل شوند و به جایگاه ما در آیند.

غلام عرض كرد: بلكه در خدمت شما می مانم و آخرت را بر دنیا، بر می گزینم، آنگاه غلام به نزد مرد خراسانی بازگشت، اما مرد خراسانی به او گفت: به گونه دیگری به نزد من آمدی! غلام، فرمایش امام را برای او بازگو كرد و او را به خدمت امام برد، امام نیز ولایت و محبت او



[ صفحه 112]



را پذیرفت و دستور داد كه هزار دینار به غلام بدهد، سپس برخاست و خداحافظی نمود و از امام درخواست دعا كرد و حضرت برایش دعا نمود.

عرض كردم: سرورم! اگر زن و فرزندانم در مكه نبودند، خوش داشتم، مدتها بر آستان شما دربانی كنم! امام اجازه رفتن داد و فرمود: (اگر بمانی) دچار غم و اندوه می شوی، سپس مالی را كه متعلق به حضرت بود در خدمتش نهادم، ولی دستور داد آن را بردارم اما من بر نداشتم و گمان كردم كه بی نیازم، حضرت خندید و به من فرمود: آن را بردار كه به آن نیاز پیدا خواهی كرد، پس من آمدم در حالیكه هزینه زندگی ما - بخشی از آن - از بین رفته بود بنابراین همین كه داخل مكه شدم، به آن احتیاج پیدا كردم. [3] .

[122] 33 - طبری آورده است:

از ابراهیم بن سعد روایت شده كه گفت: خدمت امام جواد علیه السلام نشسته بودم كه اسب ماده ای بر ما گذشت، حضرت فرمود: این اسب، امشب كره پیشانی سفیدی كه در گونه اش هم نقطه ی سفیدی است به دنیا می آورد، از حضرت اجازه گرفتم و با صاحب اسب همراه شده، مرتب با او سخن گفتم تا شب فرا رسید و آن اسب، كره ای با همان صفت كه حضرت فرموده بود، به دنیا آورد چون فردا خدمت امام جواد علیه السلام بازگشتم، فرمود: ای ابن سعد! در سخنان روز گذشته ی من، شك كردی؟ بدان كه همسرت، حامله است و فرزند نابینایی به دنیا می آورد!، پس همسرم، فرزندم محمد را برایم به دنیا آورد و نابینا بود. [4] .

[123] 34 - خضینی آورده است:

از موسی بن جعفر داری روایت شده كه گفت: با گروهی از مردم ری، به قصد دیدار امام جواد علیه السلام، داخل بغداد شدیم، ما را به خدمت حضرت بردند، در میان ما، مردی زیدی مذهب بود كه تظاهر به دوازده امامی می كرد، وقتی خدمت امام جواد رسیدیم، مسائل مورد نظر خود را از حضرت سؤال كردیم، اما امام جواد به یكی از خدمتكاران خود فرمود: دست این مرد زیدی را بگیر و او را بیرون ببر، پس آن مرد، بر سر پای خود ایستاد و گفت: گواهی می دهم كه



[ صفحه 113]



خدایی جز خدای یكتا نیست و گواهی می دهم كه محمد، پیامبر خداست و علی، امیر مؤمنان است و پدران تو، همگی امام اند و تو، حجت خدا در این عصر و زمان می باشی.

حضرت به او فرمود: بنشین كه با وانهادن گمراهی خویش و تسلیم امر امامت به كسی كه خدای شنوا و بازدارنده برای او قرار داده مستحق نشستن شدی.

مرد زیدی اظهار داشت: ای آقا و سرور من! چهل سال تمام، زید بن علی را امام خود می دانستم، ولی در میان مردم به اثنی عشری تظاهر می نمودم، اكنون كه مشاهده كردم بر راز من كه جز خدا آن را نمی داند، واقفی، گواهی می دهم كه تو امام و حجتی. [5] .

[124] 35 - طبری آورده است:

از عسكر خدمتكار امام جواد علیه السلام روایت شده كه گفت: بر آن حضرت داخل شدم، در حالی كه وسط ایوان نشسته بود و مساحت آن، حدود ده زراع بود، عسكر ادامه داد، در جلوی ایوان ایستادم و با خود گفتم: خدای من! چقدر رنگ مولایم گندمگون و بدنش نحیف و لاغر است!! راوی گفت: به خدا سوگند! هنوز حدیث نفسم به پایان نرسیده بود كه اندام حضرت، برجسته و برجسته تر شد تا جایی كه تمام ایوان را تا سقف و بطور كامل پر كرده و مشاهده كردم كه رنگش، چونان شب تار، تیره گشت، سپس سفید شد، به گونه ای كه از برف سفید تر، گردید، آنگاه قرمز گشت و به رنگ خون بسته در آمد، بار دیگر به سبزی گرائید، مانند رنگ یكی از بزرگترین چوبهای سبز و بالاخره، جسم حضرت رو به كاهش نهاد تا به اندازه ی نخستین رسید و رنگش نیز به حال اول بازگشت و من از شگفتی آنچه دیده بودم، به رو در افتادم.

در اینجا حضرت فریاد زد: ای عسكر! تا كی درباره ی ما دچار شك می شوید! و چقدر دلهایتان ضعیف است! به خدا سوگند! به حقیقت معرفت ما نمی رسد، مگر كسی كه خدا بر وی منت گذارد و او را شایسته ی دوستی ما بداند!

عسكر گفت: پس بر آن شدم تا چیزی با خود نیندیشم، جز آنچه به زبان می آورم. [6] .



[ صفحه 114]




[1] الثاقب في المناقب: 523 ح 458.

[2] الخرائج و الجرائح 1: 383 ح 11.

[3] الخرائج و الجرائح 1: 388 ح 17.

[4] دلائل الامامه: 398 ح 347.

[5] الهداية الكبري: 302.

[6] دلائل الامامه: 404، ح 365.